عمری ست که در حسرت آن لعل گهر موج
دل می زندم بر مژه از خون جگر موج
گر شوخی زلفت فکند سایه به دریا
از آب روان دسته کند سنبل تر موج
د ر حسرت آن طره شبگون عجبی نیست
کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج
آنجا که کند جلوه ات ایجاد تحیر
در جوهرآیینه زند سعی نظر موج
مشکل که برد ره به دلت نالهٔ عاشق
در طبع گهر ربشه دواند چقدر موج
بی مطلبی آیینهٔ آرام نفسهاست
دارد ز صفا جامهٔ احرام گهر موج
مطرب نفست زمزمهٔ لعل که دارد
در نالهٔ نی می زند امروز شکر موج
وحشت مده از دست به افسانهٔ راحت
زین بحر کسی صرفه نبرده ست مگر موج
آفت هوس غیری و غافل که در این بحر
بر زورق آسایش خویش است خطر موج
از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست
در بحر شکسته ست پر و بال سفر موج
فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم
تا چند زند دامن دریا به کمر موج
بید ل کرم از طینت ممسک نتوان خواست
چون بحر به ساحل نتراود زگهر موج